.:: عشق شکسته ::.
.:: عشق شکسته ::.

.:: عشق شکسته ::.

brokenlove.tk

موفقیت در هر سنی چه معنی میده؟!!



در ٤ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... کثیف نکردن شلوار 

در ٦ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پیدا کردن راه خانه (از مدرسه)

در ١٢ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... داشتنِ دوست (یافتن)

در ١٨ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... گرفتن گواهى نامه رانندگى

در ٢٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... برقرارى رابطه

در ٣٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پول داشتن

در ٤٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پول داشتن

در ٥٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پول داشتن

در ٦٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... برقرارى رابطه

در ٦٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... تمدید گواهى نامه رانندگى

در ٧٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... داشتنِ دوست (تنهایی)

در ٧٥ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... پیدا کردن راه خانه (از هر کجا)

در ٨٠ سالگى ... موفقیت عبارت است از ... کثیف نکردن شلوار :301:

 

Please add your comments

여러분의 의견을 추가하십시오

لطفا نظر بدید

ویکتور هوگو........


آرزوهایی برای من و تو 

اول از همه برایت آرزومندم که عاشق شوی،

و اگر هستی، کسی هم به تو عشق بورزد،

و اگر اینگونه نیست، تنهائیت کوتاه باشد،

و پس از تنهائیت، نفرت از کسی نیابی.

آرزومندم که اینگونه پیش نیاید، اما اگر پیش آمد،

بدانی چگونه به دور از ناامیدی زندگی کنی.

ادامه مطلب ...

عجب دوران بچه گی داشتیم ما.....!!!!!!!

..................

شما یادتون نمیاد، اون موقعها مچ دستمون رو گاز می گرفتیم، بعد با خودکار بیک روی جای گازمون ساعت می کشیدیم .. مامانمون هم واسه دلخوشیمون ازمون می پرسید ساعت چنده، ذوق مرگ می شدیم

 

شما یادتون نمیاد، وقتی سر کلاس حوصله درس رو نداشتیم، الکی مداد رو بهانه میکردیم بلند میشدیم میرفتیم گوشه کلاس دم سطل آشغال که بتراشیم

 

شما یادتون نمیاد، یک مدت مد شده بود دخترا از اون چکمه لاستیکی صورتیا می پوشیدن که دورش پشمالوهای سفید داره !




شما یادتون نمیاد..................

 حتما ادامه ی مطلب رو ببینید


ادامه مطلب ...

ن.............ک..............ن..........!!

سلام اینم یه مطلب طنز و جالب



گذاشتم فضا عوض شه



توی ادامه مطلب بخونیدش از دست نره 



نظرم یادتون نره 

ادامه مطلب ...

افتخاری

این مطلب را 


افتخاری 

4

دوستم صدف میزنم


اصلش تو ادامه مطلب هستش....

ادامه مطلب ...

تکه کلام های جالب و زیبا .................

زندگی هدیه ی خداوند است به تو و هدیه تو به خداوند شیوه ی زندگی است؟؟؟؟!

مهم نیست که قفل ها دست کیست مهم این است که کلید ها دست داست؟!!!!!!!\\.......

در بازار عشق

        نه به آنچه داده ای

                   نه به آنچه نداده ای می نگرند..............................................  


عشق چیزی نیست اگه نتونی حسش کنی چون قلبی و نمایشی نیست........................


فراموش نکن انسان هیچ چیز نیست مگر اینکه عشق و زندگی داشته باشد.......................



وقتی


وقتی که خاطره رنگ غم میگیره 



وقتی که آینه توی شب ماتم میگیره




دلم میخواد با تموم وجود صدات کنم 




تو نیستی اما من دلم میخواد نگات کنم




میشد ازگرمی دستات یه خونه ساخت 




یه سرپناه عشق واسه این دل دیوونه ساخت




میشد با نم نمای اش~ت به دریا رسید 




یا که با خورشید نگات به طلوع فردا رسید




میشد که با نور چشات شبو چراغونی کرد 




با تو میشد غمو یه جور دور زندونی کرد




اما تو گفتی من دیگه نمیخوام اسیر بمونم 




توی شهر سیاه قصه تو غروب دلگیر بمونم 




من باید برسم به آسمون باید که پرنده باشم 




گریه دوای درد من نیس باید که خنده باشم




تو گفتی این همه شعر عاشقونه خوندن از سادگیته 




اینا که معنی عشق نیس این معنی دلدادگیته ؟




حالا من موندم و آرزوهایی که با باد همسفر شدن 




گلای عشقی که با نفرت تو ، پر پر شدن 




تو رفتی اما ، گناه رفتنت گناه من بود 




اما باید بدونی شهر چشات آخرین جون پناه من بود

قصه ی عشق عاشقانه

دخترک
شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر
با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


 




دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ?? سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند،
پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی
را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را
دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

دهسال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجهشده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ?? درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتیبعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.

اثبات عشق......

من چه جوری میتونم عشقم اثبات کنم/.......














من عاشق معجزه عشقم

قلب بیچاره ام............

زمانی برای داشتن او تمام حسرت دنیا برام تداعی میشد ام حالا نداشتنش برام نعمت چرا اون اینقدر پست بود اگه به دونید چقدر دلم براش تنگ شده ولی نمیخواهم  قولمو زیر پا بزارم