دختری از کوچه باغی میگذشت
یک پسر در راه ناگه سبز گشت
در پی اش افتاد و گفتا او سلام
بعد از ان دیگر نگفت او یک کلام
دختر اما ناگهان و بی درنگ
... سوی او برگشت مانند پلنگ
گفت با او،بچه پروی خفن
می دهی زحمت به بانوی چو من؟
من که نامم هست آزیتای صدر
من که زیبایم مثال ماه بدر
من که در نبش خیابان بهار
میکنم در شرکت رایانه کار
دحتری چون من که خیلی خانمه
بیست و شش ساله ،مجرد،دیپلمه
دختری که خانه اش در شهرک است
کوی پنجم،نبش کوچه،نمره شصت
در چه مورد با تو گردد هم کلام
با تو من حرفی ندارم والسلام
خیلی سخته به خاطر یه نفر یه نفر دیگرو از دست بدی خیلی سخته کسی رو که دوسش داری جلوت از دست بدی خیلی سخته زندگی کنی بدون یه هم زبون خیلی سخته مرگ یه نفرو ببینی خیلی سخته بچت تو تصادف بمیره خیلی سخته .......
اما یه سوال پس چی آسونه ؟؟؟
اگه اینهمه سخته پس چرا زنده ای زندگی میکنی ؟؟؟
اگه طاقت نداری چرا خودکشی نمیکنی؟؟؟
آخرش میگم زندگی به سختی هاش هست که معنا میگیره