.:: عشق شکسته ::.
.:: عشق شکسته ::.

.:: عشق شکسته ::.

brokenlove.tk

سلام مجدد

با عرض تاسف دوستان یه مدت مسافرت هستم و نمی تونم مطلب بنویسم امدم دوباره مطلب می نویسم 

تفکر عاشقانه؟

        شما عشق را چگونه می پندارید؟
                            آیا عشق را قبول دارید؟ 

                                                اصلا شما عاشقید؟ 

 

 

 

 

       

                          !!!!شده به این سوال ها فکر کنید!!!! 


«اگه اره به ادامه مطلب توجه کنید»

ادامه مطلب ...

تازگیها

سلام خیلی عذر می خوام یه مدت بود نمیتونستم زیاد مطلب بنویسم کامپیوترم خراب بود در ضمن بابا چرا شما نظر نمیدید. 

بگید اگه وبلاگم کم و کسری هایی داره 

در کل خوشحال میشم 

 

 

 

               

تکه کلام های جالب و زیبا .................

زندگی هدیه ی خداوند است به تو و هدیه تو به خداوند شیوه ی زندگی است؟؟؟؟!

مهم نیست که قفل ها دست کیست مهم این است که کلید ها دست داست؟!!!!!!!\\.......

در بازار عشق

        نه به آنچه داده ای

                   نه به آنچه نداده ای می نگرند..............................................  


عشق چیزی نیست اگه نتونی حسش کنی چون قلبی و نمایشی نیست........................


فراموش نکن انسان هیچ چیز نیست مگر اینکه عشق و زندگی داشته باشد.......................



تکه کلام عاشقانه

می اندیشم زندگی رویاییست

می اندیشم زندگی رویاییست و بال و پری دارد به اندازه عشق....بیاندیش اندازه عشق در زندگیت چقدر است؟در کجای زندگیت است؟ ..دلم به حال عشق می سوزد.چرا سالهاست کسی را عاشق ندیدم؟......مگر نمی دانیم برای هر کاری عشق لازم است


 
رهگذری ارام از کنارم می گذرد و بدون حس عشق می گوید : صبح بخیر.... صدایش در صدای باد گم می شود و به گوش قلبم

نمی رسد
 

  زمان می گذرد و در انتهای راه می فهمی چقدر حرف نگفته در دل باقی ماند ,حرفهایی که می توانست راهی به سوی عشق باشد.
  حرفهای ناتمامی که در کوچه های بن بست زندگی اسیرند.ناگهان لحظه غربت می رسد و تو در میابی که چقدر زود دیر شده.
  به تکاپو می افتی..


ادامه مطلب ...

یاهووووو مسنجر

خیلی از ID های یاهو هک می شه البته اگه یه هکر این کارو کنه حالا یه شیوه پیدا شده که کاربر راحت بدون ترس از هک می تونه هر کاری می خواد بکنه.


باید به کار های زیر عمل کنه ولی :

در قسمت first name :بنویسه:aaaa 

در قسمت last name: بنویسه:bbbb

حتما در قسمت کشور ها ایران را انتخاب کنید

در قسمت zipcode:بنویسه:00211 یا 00711 یا 00171 یا 00021

در قسمت answer first qustion:این سوال را انتخاب کنه:whats,s your uncle nameدر جواب aaaa

دومی مهم نیست

موفق باشید.








سلام دوباره عذر می خوام از اینکه نمی تونم زود به زود مطلب بدم

                      ممنون میشم نظر بدید

وقتی


وقتی که خاطره رنگ غم میگیره 



وقتی که آینه توی شب ماتم میگیره




دلم میخواد با تموم وجود صدات کنم 




تو نیستی اما من دلم میخواد نگات کنم




میشد ازگرمی دستات یه خونه ساخت 




یه سرپناه عشق واسه این دل دیوونه ساخت




میشد با نم نمای اش~ت به دریا رسید 




یا که با خورشید نگات به طلوع فردا رسید




میشد که با نور چشات شبو چراغونی کرد 




با تو میشد غمو یه جور دور زندونی کرد




اما تو گفتی من دیگه نمیخوام اسیر بمونم 




توی شهر سیاه قصه تو غروب دلگیر بمونم 




من باید برسم به آسمون باید که پرنده باشم 




گریه دوای درد من نیس باید که خنده باشم




تو گفتی این همه شعر عاشقونه خوندن از سادگیته 




اینا که معنی عشق نیس این معنی دلدادگیته ؟




حالا من موندم و آرزوهایی که با باد همسفر شدن 




گلای عشقی که با نفرت تو ، پر پر شدن 




تو رفتی اما ، گناه رفتنت گناه من بود 




اما باید بدونی شهر چشات آخرین جون پناه من بود

قصه ی عشق عاشقانه

دخترک
شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد. در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر
با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.


 




دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد. در ?? سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد. روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند،
پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود. دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی
را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را
دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست… و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.

دهسال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجهشده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ?? درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟ پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد. چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتیبعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.






تنها یک لحظه است  برای یک لحظه روی پل زندگی قرار می گیریم.
بازی میکنیم. شیطنت میکنیم. شکست میخوریم. پیروز می شویم و سر انجام پیر و
خمیده با کوله باری از آرزوهای فرو کوفته ازپل می گذریم و در ابدیت محو می
شویم... از پشت سرمان از دیار قبل از تولد هیچ نمی دانیم در آنسوی پل هم
همه چیز در ابر و مه پیچیده شده * تنها چیزی که می بینیم همین پل است
افسوس که هرگز زمان به ما اجازه نمی دهد دوباره پل را طی کنیم . ( هرگز)




و لحظه ها سپری می شود و لحظات دوستی که بهترین لحظات عمرمان
است هرگز بر نمی گردد پس عزیز من بیا قدر همه و همینطور قدر این لحظات را
بدانیم واز محبت نسبت به همدیگر و اطرافیان دریغ نکنیم . لحظه های شیرین
زندگی برای همه خلق شده پس سعی کنیم با بهره گیری از این دوران با سعی و
تلاش آینده ای سرشارازموفقیت و پیروزی را برای خود بسازیم .







ادامه مطلب ...