سر کلاس ریاضی نشسته بودیم بابچه ها گرم صحبت بودیم که استاد در زد و وارد کلاس شد او گفت: درس امروز ما در رابطه با خط های موازی است.
سپس پس از نوشتن به نام خدا روی تخته آن دو خط را رسم کرد.
در فکر فرو رفتم و محو تماشای دوخط شده بودم: خط بالایی با یک نگاه زیرکانه به خط پایینی نگاهی انداخت و در یک لحظه عاشق خط پایینی شد! خط پایینی هم با تبسمی پاسخ نگاه خط بالایی را داد...
در افکارخودم غرق شده بودم: وای خدایا یعنی خط ها هم عاشق می شوند؟
در همین خیال بودم که ناگهان با یک صدا از جا پریدم و از همه چیز بیزار شدم، چون دلم سوخت.
آخه معلم سنگدل با بیرحمی تمام به خاطر درس خودش گفت: این دو خط هیچ گاه به هم نمیرسند
نظر یادتون نره
زندگی درد غریبیست که یک مرغ مهاجر دارد...