نشسته بودم رو نیمکتِ پارک، کلاغها را
میشمردم تا بیاید. سنگ میانداختم بهشان.
میپریدند، دورتر مینشستند. کمی بعد دوباره
برمیگشتند، جلوم رژه میرفتند. ساعت از
وقتِ قرار گذشت. نیامد. نگران، کلافه، عصبی
شدم. شاخهگلی که دستم بود سَرْ خَم کرده
داشت میپژمرد.
طاقتم طاق شد. از جام بلند شدم ناراحتیم را
خالی کردم سرِ کلاغها
گل را هم انداختم زمین. گَند زدم بهش.
گلبرگهاش کَنده، پخش، لهیده شد. بعد،
یقهی پالتوم را دادم بالا، دستهام را کردم تو
جیبهاش، راهم را کشیدم رفتم. نرسیده به درِ
پارک، صِداش از پشتِ سر آمد.
صدای تندِ قدمهاش و صِدای نَفَس نَفَسهاش هم.
برنگشتم به رووش. حتی برای دعوا، مُرافعه،
قهر. از در خارج شدم. خیابان را به دو گذشتم.
هنوز داشت پُشتم میآمد. صدا پاشنهی
چکمههاش را میشنیدم. میدوید صِدام
میکرد.
بقیشو میزارم ادامه مطلب
نظر حتما بدید
ادامه مطلب ...